چرا نميبينم

استقبال از شعر معروف شهريار:
'شبي ز شمع شبستان خويش پرسيدم چه روي داده که لطفي به زندگاني نيست'

سحر ز بلبل شيدا به باغ پرسيدم

چرا به ديده کسى شادمان نمى بينم!

نه خنده اى است به لبها نه شور در سرها

سرود عشق به پير و جوان نمى بينم!

نه آسمان محبت ستاره باران است

ز مهر و ماه فروزان نشان نمى بينم

وفا و صدق و صفا رخت بسته از دلها

طراوتى به گل و بوستان نمى بينم

نه نغمه اى به هزاران، نه جلوه در گلها

تبسمى به لب باغبان نمى بينيم

صبا به بوى شقايق نمىوزد بر ما

شراره اى به دل عاشقان نمى بينم

کجا شدند عزيزان و دوستان قديم

چرا صفاى رخ دلبران نمى بينم

چه روى داده که در زير آسمان کبود

دلى که مهر بورزد عيان نمى بينم

خداى را، به من غم رسيده رحم کنيد

چرا به پيکر گيتى روان نمى بينم!

به خنده گفت که دنياى ما پر از غوغاست