نغمه توحيد
زاهدى کز خمِّ ايمان جام دل سرشار داشت
خلوتى بهر عبادت، در بر کُهسار داشت
از همه غوغاى عالم رفته بودى بر کنار
خلوتى خوش، خالى از بيگانه و اغيار داشت
بامدادان تا به شب، اندر رکوع و در سجود
شب که مى شد ديده اى از خوف حق خونبار داشت
از عبادت قامت او منحنى همچون کمان
پيکرى لرزان چو بيد اندر لب جويبار داشت
قلب او در آتش غم سوختى هر شب چو شمع
آرزوى جلوه ناديده «دادار» داشت
اندر اين سودا صباحش تيره همچون شام بود
ناله هايى بس حزين اندر دم اسحار داشت
شامگاهى از تعب چشمان او در خواب رفت
ديده هائى کز سرشکش سيل بر رخسار داشت
ناگهان شد عالمى در پيش چشم او عيان
عالمى کز جلوه اش اوراق غم طومار داشت!
يک جهانى کان سراسر گلشن و گلزار بود
هر طرف از کوه و صحرا سبزه و اشجار داشت
جويهايش نقره بودى ريگهايش از درر
آبهائى چون عسل جارى در آن، انهار داشت
شاخ گل در گردن از نيلوفرش قَلاّده بود
همچو ترسا دخترى کان در گلو زنّار داشت
بر سر هر شاخسارى بلبلى شوريده بود
نغمه هائى بس عَجَب در گردش منقار داشت
ليک ذکر جملگى تسبيحه و تهليل بود!
نغمه هاشان سر به سر آهنگ استغفار داشت!
غُرّش هر جويبارى ذکر يا قُدّوس بود
برگها بر شاخساران بانگ يا سَتّار داشت
هر زمان کز غنچه بشکفتى دهان بر گلبنى
با دوصد شور و شعف فرياد يا غَفّار داشت
ريگها در جويباران مرغها اندر چمن
هر يکى از بهر خود اين شيوه و رفتار داشت
زاهد اندر اين ميان انگشت حيرت بر دهان
گفتگوها زير لب با خالق مختار داشت
کاى شهنشاه دو عالم گرچه پنهانى ز چشم
زانکه رويت بُرقَع «لاتدرک الابصار» داشت!
ليک نزد قلب دانا آشکارى آشکار
صحن دل را جلوه روى تو پر انوار داشت
خاکيان، افلاکيان اندر تکاپو روز و شب
جمله را عشق رُخت سرگشته چو پرگار داشت
«ناصر» از اين داستان دارد اميد لطف تو
گرچه او را بار عصيان پشت، سنگين بار داشت